در رثای عندلیب دوبلاژ ایران

نوشته شده توسط حسن پرخیده در تاریخ .

                                                                                          در رثای عندلیب دوبلاژ ایران

 

                                                                       به نام نقش بند صفحۀ خاک           عذار افروز مه رویان افلاک

 یکی دیگر از روزهای تلخ و غم انگیز تقویم رقم خورد. زمانی که سینما و تلویزیون یک بزرگمرد را از دست داد، که خود هزار حنجره بود، هزار شخصیت، هزار داستان و هزار دستان.

 آری استاد اساتید، عالی جناب منوچهر اسماعیلی در سی و یکمین صفحه شامگاه مرداد از کتاب یک هزار و چهارصد و یک خورشیدی از عالم خاک به افلاک پر کشید.

  او از نخستین مردانی بود که در معیّت پدر دوبلاژ ایران از دروازه های پاریس عبور کرد. ‌او شاه لیر بود. او تیرانداز تپانچه طلایی وارلاک بود. او باراباس بود. او اسیر و در سیاه چاله ها زندانی بود. آنقدر تلاش کرد، پارو زد، مسابقه داد تا باز هم ثابت شود کسی نیست جز جودا بن هور. داستان بن هور منتهی شد به ظهور مسیحا.

 در آغاز هیچ نبود. کلمه بود. آن کلمه خدا بود. او کلام روح اللّه، عیسی ابن مریم بود. سده ها گذشت و جنگاور سپاه محمّد مصطفی در برابر کفّار و مشرکین مکّه شد. او این بار کلام حمزه و یاور رسول اللّه بود.

 او صدای دانتون حق طلب بود و در محکمه بانگ سر داد و گفت: صدای من در تاریخ طنین افکن است. صدای من جاودان می ماند، برای آیندگان، برای گوش های مردم، مردمی که قلبی تپنده دارند.

 او در کوچه پس کوچه های شیراز روزگار گذراند. او نماد تعصّب، غیرت و ناموس پرستی بود. سر دزک گذرگاه او بود. او داش آکل صورت زخمی شیراز بود. یاور مظلومان بود. مرد بود. دشمن نامرد بود. عاشق بود و القصّه عشق به مرجان دختر حاجی، او را کشت.

 کوچک و بزرگ و زن ‌و مردی نبود که در گذر نوّاب او و خان دایی را نشناسد. امان از نالوطی ها و بی مروّت ها که هیمه ای شدند برای حریق زندگانی قیصر و خاندان نجیبش. او قیصر بود و از نظام روزگار گفت که نزنی می زننت. روزگاری که جواب خوبی و افتادگی را با فرو کردن خنجر در قلبت می دهد.

 در غم فقدان همسر گیسو طلایی اش بود که در دفتر روزنامه خبر دادند برادرش میرزا محسن خان، متّهم به قتل است. او حنجره نوری بود. جز حقّ و حقیقت چیزی نگفت. او درس بزرگی به دانیال و همگان داد. آدم باش هر چه می خواهی باش، وجدان داشته باش و دینت انسانیت باشد.

 زندگی گاهی خوشی، گاهی غم است و او این بار پدری مغرور بود که حتماً می بایست روزگار به وی درس می داد تا قدر پسرش را بداند، سال ها فاصله ، دوری بیجا، غم و غصّه و حسرت.

  هراسی به دل مردم راه پیدا کرده و هیاهویی در شهر به راه افتاده بود. آری انگار مینو در وجود جوکر حلول کرده بود و این بار قهقهه ها و شرارت های اهریمن را سر داد. شایلاک پیر، تاجر ونیزی طمّاعی بود که از مکاید و حیله گری ها بهره جست تا به روش مخصوصی انتقام خود را از بدهکار بخت برگشته بگیرد و به نحوی از انحا طلب خود را وصول کند.

  به راستی که او مردی برای تمام فصول بود. بارها و بارها نقشۀ فرار کشید تا از زندان عبور کند. گاهی پاپیون بود و گاهی ری برزلین. اسدالله میرزا در عمارت دایی جان ناپلئون، هم رفیق و همراه جوانک عاشق پیشه، سعید و هم کشته مرده مسافرت به سانفرانسیسکو بود!

 وقتی که حسابی کلافه و خسته و محزون بودیم، سلطان کمدی بود و بریده بریده حرف می زد و قهقهه ای سر می دادیم از ته دل به سبب شیرین کاری های رضا بیک.

 آوای سه فرزند ذکور مادر بود، محمّد ابراهیم، غلامرضا و جمال؛ که در واپسین روزهای زندگانی مادر کنار هم جمع شدند و با هم آشتی کردند ولی دیگر دیر بود، چون مادر مرده بود، از بس که جان نداشت.

 او مرد تنها بود و عشقش موتورش بود، اصلاً اگر غیر از این نبود، که مردم به او رضا موتوری نمی گفتند. او شاعر و نغمه پرداز نیز بود و به غزل بسیار علاقه داشت. گاهی به جنوب می رفت و با زینال بندری رفاقت می کرد. بعضی اوقات هم با ناخدا خورشید مصاحبت داشت. در جنوب بیشتر غریبه بود و کسی او را نمی شناخت.

 در گیر و دار اوضاع و احوال پریشان جامعه که هنوز رضا خوشنویس، تفنگچی نشده بود و شعبان استخوانی، یاغی بود و خان مظفّرِ مزوّر به ظاهر در قحطی نان مردم را تأمین می کرد، مجید هم چنان جوبگردی می کرد و میخ و ساعت و زنجیر زنگ زده جمع می کرد.

 او هم به سان خیلی از انسان ها در مخمصه افتاد ولی یک بار دیگر با چهره ای ملوّن و دلقک مآب، از مهلکه گریخت و با خیلی از نابکارها تسویه حساب کرد. او دیگر لطیفه گوی سابق نبود. او جوکر بود.

 ویروسی ناشناخته شیوع پیدا کرده بود و او در جهت کشف آن حاضر شد. به خاطر یک مشت دلار حاضر شد از غرب ردراک تا ناکجا آباد را جستجو کند ولی تلاشش بی فایده بود و به ناچار با برادران گریم همراه شد و مترجم بازی آنها شد. هفت مرحله از بازی تمام شد و نهایتاً به جاده ای قدم نهاد که دیگر نه خاکستری است و نه آسمان زرد، بلکه آن جا آسمان محبوب است و مسیر سبز.

 

نویسنده : حسن پرخیده

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن

تحلیل آمار سایت و وبلاگ